جشن پتو





شب جمعه بود.من با هادي و جليل و اکبر و سيد محسن رفته بوديم حسينه ي لشکر. نماز که تموم شد، طبق هر شب جمعه دعاي کميل خونديم. اون موقع گردان تخريب حسينيه نداشت و ما براي نماز و ناهار و شام مي رفتيم حسينيه ي لشکر. بعد از خوردن شام تو حسينيه نشسته بوديم و حرف مي زديم که آقا محمود و رضا هم به جمع مون اضافه شدند. اون موقع ماها همگي دور و بر چهارده پونزده يا فوقش شونزده سال بيشتر نداشتيم ولي آقا محمود حدود سي يا سي و دو سال سن داشت و آدم خوش صحبت و شوخي بود. خلاصه با اضافه شدن آقا محمود به جمع مهد کودکي مان باب شوخي و خنده باز شد. بيشتر بچه هاي گردان تخريب کم سن و سال بودند بخاطر همين هم بچه هاي گردان هاي ديگه به گردان ما مي گفتن مهد کودک، خلاصه چند ساعت به شوخي و خنده گذشت و ما حسينيه رو گذاشته بوديم رو سرمون و ديگه هيچ کس تو حسينيه نمونده بود.ما هم نگاه کرديم ديديم بجز ما ديگه کسي اون جا نيست جمع و جور کرديم بريم گردان.تو راه هم که يه مسير يک کيلومتري بود شوخي و خنده ادامه داشت و گلاب به روتون يه توقف هم براي توالت و رفع حاجت داشتيم.به گردان که رسيديم بچه ها اشاره کردن که بريم سوله ي آخر. اين به اون معني بود که شادي ما مي ره که به يه جشن تبديل بشه. راجع به جشن بعداً مي فهميد.
حالا ديگه ساعت 12 شده و اکثر سوله هاي گردان هم چراغاشون خاموش بود.آقا محمود هم داشت خداحافظي مي کرد که به صد بهونه کشونديمش به طرف سوله ي آخر.البته خودش هم مي دونست ما چه قصدي داريم ولي اصلاً به روي خودش هم نياورد؛ شايد پيش خودش مي گفت بذار خوش باشن. به سوله که رسيديم همه لبخندا تا بناگوش کشيده شده بود و آقا محمود هم که هنوز مي خنديد.وارد سوله شديم و بچه ها نخواستن وقت رو تلف کنند و مي خواستن کارآقا محمود رو زود راه بندازن. يکي از بچه ها پتوي مخصوص جشن رو سريعي رو سر آقا محمود انداخت و بعد از اون مشت و لگد بود که نثار آقا محمود مي شد. آقا محمود هم خودش رو زير پتو جمع کرده بود و سرو و کله ي خودشو با دستاش پوشونده بود؛ ما هم تا جا داشت زديم، زديم، زديم. کم کم داد و فريادهامون ريتم سينه زني به خودش گرفت براي خودمون شور مي داديم و تو سرو کله آقا محمود مي کوبيديم. يه مرتبه يکي از بچه ها گفت:«از سمت کانکس فرماندهي يه جيپ داره با سرعت مياد به طرف ما.»آقا ما رو مي گي همين جور مونديم که چي کار کنيم، چي کار نکنيم. اول خواستيم فرار کنيم ولي خيلي دير شده بود. يه دفعه بدون اين که کسي چيزي بگه هرکس رفت يه گوشه نشست و حالت غم به خودش گرفت.
حالا از اين به بعدش جالب مي شه.جيپ اومد درست جلوي در سوله و نور چراغاش تابيد تو سوله و همه جا روشن شد.آقا اويس معاون گردان اومد دو دستش رو گذاشت رو چارچوب در سوله و يه نيگا به همه ي ما کرد ما هم زير چشي نيگاش مي کرديم و منتظربوديم ببينيم مي خواد چي بگه. همه ساکت بودن.آقا اويس گفت: «پاشيد بريد تو چادرهاتون». کسي از جاش تکون نخورد و با کمي تأخير هادي گفت: «براي سلامتي امام صلوات» همه با هم يه صلوات کم جون فرستاديم و باز همگي مون همون طور سرجامون نشسته بوديم. آقا اويس هم که وضع رو اين جوري ديد رفت جيپ رو خاموش کرد و اومد جلوي در سوله نشست و شروع کرد به صحبت.اول نزديک به 10 الي 15 دقيقه قرآن خوند بعد هم شروع کرد به تفسير آياتي که خونده بود. ابتدا صحبت هاش راجع به حفظ تعادل در هر چيز و دوري کردن از افراط و تفريط بود.که بعد به معنويت ربطش داد و اين که نبايد در معنويت هم زياده روي کرد؛ که چرا ما هر شب براي دعا و راز ونياز به اون جا مي ريم. مثل اينکه شب هاي قبل بچه هاي ديگه مي اومدن اون جا و شب زنده داري مي کردن و اون جا هرشب دعا و نماز شب برقرار بوده که ما يا حداقل من، روحم هم خبر نداشت.بنده ي خدا آقا اويس هم خيال مي کرد که ما هم داشتيم عزاداري مي کرديم. خلاصه بعد از يک ساعت و خورده اي نصيحت، التماس دعا گفت و رفت. بعد از رفتن آقا اويس من ديدم که هادي خواب خواب و سيد محسن هم در حال چرتن.
خوب که آقا اويس دور شد همه يک نگاه به هم کرديم و بعد يک شکم سير خنديديم. فرداي اون روز جمعه بود. ساعت 10 صبح بود که داشتيم جمع و جورمي کرديم بريم نماز جمعه اهواز.بچه ها همگي سوار تويوتا شده بودن و آماده رفتن بودن که من هم خودمو رسوندم. بروبچه هاي ديشب هم همگي جمع شون جمع بود.همين که خواستيم حرکت کنيم يه دفعه يکي از کانکس فرماندهي اومد بيرون و داد زد وايسا وايسا وايسا... اول ما خيال کرديم که اون هم مي خواد با ما بياد ولي پشت سر اون آقا اويس اومد بيرون و باحالت خيلي عصبي به طرف ما اومد.صورتش سرخ سرخ. از گوشاش هم داشت دود مي زد بيرون. حسابي قاط زده بود. اومد پشت تويوتا با عصبانيت تمام داد زد: بچه هايي که ديشب تو سوله آخري بودن بيان پايين. پيش خودم مي گفتم کدوم مرده شوري بوده رفته آمارمون رو داده. هيچي، اومديم پايين و به صف وايساديم جلو آقا اويس. آقا اويس هم يه نگاه به همه ي ما انداخت و رو کرد به آقا محمود و گفت:«شما خجالت نمي کشين قاطي اين بچه ها شدي و بچه بازي در مي آريد.» آقا محمود رنگش شد عين گچ و با شرمندگي تموم گفت:«برادر اويس اجازه بدين توضيح مي دم.» آقا محمود هنوز حرفاش تموم نشده بود که آقا اويس پريد توي تويوتا و گفت: «شما بريد اين ها نمي آن من باهاشون کار دارم. بچه هاي توي تويوتا خشک شون زده بود. آخه حالا ما هيچي ولي آقا محمود خيلي قابل احترام بود. از او قديمي هاي جنگ بود اهل نماز شب و خيلي با اخلاق و محجوب. بچه ها توي تويوتا خواستن موضوع را حل و فصل کنند؛ ولي آقا اويس دوباره گفت: «گفتم شما بريد.» اون ها هم رفتن.آقا اويس رو کرد به ما و گفت: «منو دست مي ندازيد، منو مسخره کردين.» آقا محمود گفت:«برادر اويس شما اشتباه مي کنيد اجازه بدين همه چيز رو توضيح مي دم.» آقا اويس گفت: «صحبت نباشه.» بعد گفت:«بلايي به سرتون مي آرم که اون روش ناپيدا!» بعد گفت:«پوتين هاتون رو در بيارين.» ما هم همين کار رو کرديم. بعد گفت: «دور محوطه بدويد.» ما هم شروع به دويدن کرديم.لازم به ذکر که محوطه ي گردان يه زمين مربع شکل بود به محيط 1 کيلومتر که جاده شني داشت با قوله سنگ و شن هاي تيز.جاي همتون خالي .بايد حتماً امتحان کنيد تا مزه اش بره زير دندوناتون. وقتي سنگ هاي تيز کف پا رو قلقلک مي ده آدم خنديدن يادش مي ره. خلاصه آقا اويس رفت کنار کانکس فرماندهي کنار جاده شني ايستاد و ما رو نگاه مي کرد. دور اول رو با غرغر رضا تموم کرديم. بعداً معلوم شد که خود رضا زحمت آمار دادن رو کشيده.تو دور دوم فهميديم که مي شه وقتي که پشتمون به طرف آقا اويس هستش به جاي دويدن راه رفت و فقط اداي دويدن رو درآورد. کم کم فهميدم که براي بالا بردن روحيه هم مي شه سوره ي «والعصر»رو بلندبلند خوند مثل مراسم هاي صبحگاه کم کم شعر و سرود هم مي خونديم مثلاً داشتيم تنبيه مي شديم.کم کم آخ واوخ ها تبديل به خنده شد. آقا محمود مي گفت: «بچه ها نکنيد کاربدتر مي شه ها.» ولي ما کار خودمون رو مي کرديم.
تو اين حال و هوا بوديم که يهوي صداي تيري اومد و يه چيزي جلومون خورد زمين و کمونه کرد و زوزه کشان دور شد. همه برگشتيم به طرف صدا. ديديم آقا اويس قناصه بدست مثل شکارچيا نشسته و به طرف ما نشونه رفت. فهميده بود داريم چي کار مي کنيم خنده مون رو قورت داديم و با سرعت بيشتر دويديم.از جلوش که داشتيم رد مي شديم ديديم که بابا او از ما زرنگ تر. يه تايمر دستش گرفته بود و زماني رو که ما از جلوش رد مي شديم رو حساب مي کرد و چون مي ديد اين زمان با زمان هاي ديگه فرق مي کنه قضيه رو فهميده.تو دور بعدي ديديم آقا اويس با جيپ داره دنبال مون مياد و با سرعت جيپش سرعت ما رو تنطيم مي کرد.آقا چشم تون روز بد نبينه ديگه اشک مون داشت در مي آومد ولي از زور پررويي طاقت مي آورديم. بعد ازيه دور ديگه آقا اويس رفت تو کانکس و يه چيزي با خودش آورد. با خودم گفتم اين يکي رو ديگه خدا بخيرش کنه. مي خواستيم از جلوش رد بشيم که صدا زد. وايسيد.ما هم وايساديم و اون اومد جلومون و گفت: «مي خواستم تا ظهر اذيتتون کنم ولي قرآن به دادتون رسيد. يه استخاره زدم و از قرآن کمک خواستم.سوره مريم اومد و از معني آيه فهميديم که بهتره ببخشمتون. سوره مريم آيه 58. «اينان از ذکر يا تا ادريس که اوصاف شان ياد شده همان رسولاني هستند که از ميان همه ي اولاد آدم و اولاد آنان که با نوح بر کشتي نشانديم و اولاد ابراهيم و يعقوب و ديگر کسان که هدايت کرده و برگزيديم. آنها را به لطف و انعام خود مخصوص گردانيديم. حال آنها در بندگي چنان است که هرگاه آيات رحمت ما بر آن ها تلاوت شود با گريه و شوق و محبت روي اخلاص بر خاک نهند.» چون آيه سجده داشت همگي سجده کرديم و همه چيز به خوبي تموم شد فقط تا يه هفته هيچ کدوم نمي تونستيم راه بريم.بعداً که با آقا اويس بيشتر رفيق شديم مي گفت: «از اول جنگ تا حالا کسي نتونسته اون جوري يک ساعت سخنراني اون رو سر کار بزاره.»
منبع:ماهنامه فرهنگي ،اجتماعي ،سياسي فکه(ش 72)